به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه شهروند، زهرا، تبسم و مهتاب، همانهایی هستند که آرزوهایشان را با خود به خاک بردند. رویاهای قشنگی را که در سر داشتند، در همین دنیا چال کردند و رفتند، اما با رفتنشان جان و روح تازه به چندین نفر بخشیدند. جان باختند، اما همچنان درون چند بیمار زندهاند و قلبشان از پا نایستاده است. با مرگشان، زندگیبخش چند نفر شدند. دو نفرشان تصادف کردند و یک نفر هم دچار خونریزی مغزی شده بود که به بیمارستان منتقل شدند، اما هرگز بازنگشتند. حالا خانوادههایشان ماندهاند در حسرت لحظهای دیدار دوباره؛ اما از اینکه قلب عزیزانشان همچنان میتپد، کمی آرام هستند.
سیما فراهای _ شهروند آنلاین| تبسم عمرانی، دختربچه 10 سالهای است که زندگیاش درست از همان روزی که با خانوادهاش تصادف کرد، عوض شد. روز عاشورا بود که تبسم به همراه پدر و مادر و برادرش از شهرستان نهاوند به خانهشان در بروجرد برمیگشتند. اما یک سانحه تصادف زندگی این دختربچه را زیرورو کرد.
تبسم میخواست پزشک شود
یکی از بستگان این دختربچه درباره سانحهای که رخ داد به «شهروند» گفت: «عصر عاشورا بود. تبسم به خانه ما در شهرستان نهاوند آمده بود. آنها در بروجرد زندگی میکردند. وقتی داشتند برمیگشتند، در راه تصادف میکنند. یک کامیون به خودروی آنها زده بود. اتفاقا کامیون هم مقصر بود. در این حادثه پدر و مادر تبسم فقط زخمی شدند. دست و پایشان شکست. اما تبسم به سرش ضربه میخورد. او چند روزی در آیسییو بستری شد. اما بعد از آن گفتند که دچار مرگمغزی شده و حتی یکدرصد هم احتمال برگشت او نیست. دلمان نمیآمد لوله اکسیژن را بکشیم.
پدر و مادرش میگفتند شاید امیدی باشد. اما واقعا امیدی نبود. برای همین آنها راضی شدند تا اعضای بدن این دختر اهدا شود. با خودمان گفتیم که حداقل با این کار قلبش میتپد. با کلیه و کبدش هم جان چند نفر دیگر را نجات داد. تبسم یک برادر کوچکتر از خودش داشت. پارسا هم حالا خیلی بیقرار خواهرش است.
تبسم همیشه آرزو داشت پزشک شود. میگفت بابا من بزرگ میشوم، پزشک میشوم و به تو کمک میکنم تا دیگر کار نکنی. خیلی دختر مهربان و معتقدی بود. با آن سنوسال کمش همیشه دوست داشت به بقیه کمک کند. دختر مهربانی بود، برای همین میدانیم که با این کار روح او هم به آرامش میرسد.»
رویایی که محقق نشد
مهتاب موسوی دختربچه دیگری است که او هم بر اثر تصادف جانش را از دست داد، اما توانست زندگی چند نفر را نجات دهد. پدر مهتاب 11ساله در ماجرای تلخ دختر را روایت کرد: «روز چهارم مرداد ماه بود. به پارک کاخ شمس مهرشهر کرج میرفتیم. از خیابان رد میشدیم، دخترمم همراهمان بود. ناگهان یک خودروی پراید با سرعت سمتمان آمد و با ماشین محکم به دخترم زد. خیلی شوکه شدیم. راننده پسری 20 ساله بود که تازه گواهینامه گرفته بود. میگفت ترمز بریده، ولی مطمئنم که هول شده و به جای ترمز، پایش را روی پدال گاز گذاشته است. ما دخترم را به بیمارستان بردیم. اما از همان لحظه اول دخترم به کما رفت. تا روز نهم مردادماه در کما بود. بعد از آن گفتند که دچار مرگمغزی شده و دیگر بر نمیگردد.
من حاضر بودم حتی با زندگی نباتی هم دخترم کنارم باشد. به پزشکان گفتم حتی اگر زندگی نباتی هم داشته باشد، راضی هستم. حاضر بودم تا یک عمر دخترم را با همان وضعیت در کنار خودم داشته باشم. ولی گفتند دیگر فایدهای ندارد و حتی زندگی نباتی هم نخواهد داشت. از طرفی مادرش هم از قبل کارت اهدای عضو داشت و خیلی به این کار علاقهمند بود.
برای همین راضی شدیم اعضای بدنش را اهدا کنیم. من یک پسر 18 ساله دارم. مهتاب خیلی باهوش بود. آرزویش این بود که در مدرسه تیزهوشان درس بخواند و پزشک شود. برای همین برای اولین بار امسال او را در مدرسه تیزهوشان ثبتنام کردیم. اما اجل به او مهلت نداد که به آرزویش برسد. دخترم در کل جان 11 نفر را نجات داد و ما همین که میدانیم قلبش هنوز میتپد راضی هستیم.»
آرزوهای برباد رفته زهرا
زهرا بختیاری هم روز تاسوعا به بیمارستان رفت و دیگر برنگشت. او 22 سال داشت و با یک سردرد به بیمارستان رفت. اما گویا دچار خونریزی مغزی شده بود. مادرش که هنوز شوکه است، با گریه آن روزهای غمانگیز را روایت میکند: «روز شنبه قبل از تاسوعا بود. زهرا گفت که سردرد دارد. بعدازظهر با پدرش به بیمارستان رفتند. برایش مسکن تجویز کردند و به او آمپول زدند.
آنها به خانه برگشتند. ولی درست فردا صبحش برادرش رفت تا او را صدا کند. اما دیدم دارد فریاد میزند. میگفت که از دهان زهرا خون میآید. فوری او را به بیمارستان رساندیم. تا شب سطح هوشیاریاش پایین آمد و گفتند که دچار خونریزی مغزی شده است. ما در ملایر زندگی میکنیم. او را به تهران آوردیم. اما گفتند که با این حجم از خونریزی زنده نمیماند. همانجا اعلام مرگمغزی کردند. اول با خودم میگفتم که نکند او برگردد. یکدرصد هم اگر احتمالش باشد چه کار کنم. با خودم گفتم تصمیم عجولانه نگیرم. اما ته دلم به این کار راضی بودم. انگار دست خودم نبود. اتفاقا هربار که خبر اهدای عضوی میشنیدم، با خودم میگفتم این پدر و مادرها چطور دلشان میآید چنین کاری کنند. ولی وقتی خودم در این موقعیت قرار گرفتم، انگار کسی مرا به سمت این کار سوق میداد.
خیلی برای من سخت بود. اما درواقع من هیچ کاره بودم. کار خدا بود. وقتی دکتر گفت که فقط به قلبت رجوع کن، دیدم نمیتوانم جواب منفی بدهم و اعضای بدنش را اهدا کردیم. دخترم فارغالتحصیل رشته مهندسی پزشکی بود. کارهای پایاننامهاش را انجام میداد. میخواست کلینیک دندانپزشکی بزند. برنامهاش این بود که تا اسفند ماه کلینیک را تاسیس کند. ولی آرزوهایش بر باد رفت.»
نظر شما